نوشته شده توسط : طليعه


سالها رو در روی رویا هایم زمزمه کردم
وکسی صدای مرا نشنید
تنها چند سایه ی سر براه
همسایه ی صدای من بودند
گفتم : دوستی و دشمنی را با یک دال ننویسید
گفتم : کتاب تربیت سگ و تربیت کودک را
در یک قفسه نگذارید .
نگفتم : چرا در قفس همسایه ها کرکس نیست
کبوتر و کرکس را در آسمان می خواستم
گفتم : قفس ها را بشکنید
وبا نرده های نازکش قاب عکس بسازید
و جواب این همه حرف ،
سنگ و ریسه و دشنام بود
ولی ، این خط ، این نشان
یک روز دری به تخته میخورد
باد قاصدکی می آورد
که عطر آفتاب و آرزوهای مرا میدهد
این خط  ، این نشان
یک روز همه کنار سادگی چادر می زنیم
یک روز خورشید پائین می آید
گونه های زمین را می بوسد
و آسمان آرزوهای من ، آبی می شود
باور نمی کنی ؟
این خط ، این نشان



:: بازدید از این مطلب : 612
|
امتیاز مطلب : 108
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 9 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طليعه

خدایا تو را می پرستم و تنها تو را دوست
  دارم خدایا به من قدرتی عطا کن که
  بتوانم آن باشم که تو می خواهی .
 خدایا تو را در بی کسیهایم به چشم دل
  نظاره گر بوده ام ، چگونه باید تو را بخوانم؟
  خود نمی دانم.
 خدایا این تویی که همه ی وجودم را به
 تو تقدیم می کنم
.



:: بازدید از این مطلب : 629
|
امتیاز مطلب : 81
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 9 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طليعه

اي مسافر !  اي جدا ناشدني ! گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببينمت .
بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم .
آه ! که نميداني ... سفرت روح مرا به دو نيم مي کند ... و شگفتا که زيستن با نيمي از روح تن را مي فرسايد ...
بگذار بدرقه کنم واپسين لبخندت را و آخرين نگاه فريبنده ات را .
مسافر من ! آنگاه که مي روي کمي هم واپس نگر باش . با من سخني بگو . مگذار يکباره از پا در افتم ... فراق صاعقه وار را بر نمي تابم ...
جدايي را لحظه لحظه به من بياموز...    آرام تر بگذر ...
وداع طوفان مي آفريند... اگر فرياد رعد را در طوفان وداع نمي شنوي ؟! باران هنگام طوفان را که مي بيني !  آري باران اشک بي طاقتم را که مي نگري ...
من چه کنم ؟ تو پرواز مي کني و من پايم به زمين بسته است ...
اي پرنده ! دست خدا به همراهت ...
اما نمي داني ... نمي داني که بي تو به جاي خون اشک در رگهايم جاريست ...
از خود تهي شده ام ... نمي دانم تا باز گردي مرا خواهي ديد ؟؟؟



:: بازدید از این مطلب : 578
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 9 اسفند 1388 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد